سالی سرشار از موفقیت

دوستان گلم


سالی سرشار از موفقیت و شادکامی برای همتون آرزو دارم....


امیدوارم هر جا هستید بهترینها در انتظارتون باشه...


موقع سال تحویل هم دوستانتون رو فراموش نکنید....


شاد و پیروز باشید



اینم یه شعر از فریدون مشیری تقدیم به شما


بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...

خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز ازشراب
خوش به حال آفتاب ؛

ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ...





دوره جوش

سلام 


یه مدت مرخصی بودم دوباره ظاهر می شویم


آقا یه دوره بازرسی جوش رفتم چهار روزه...پسر دایی(عمه) بنده که عمران خونده گفت این دوره هستش و مفیده واسه رشته تون....منم گفتم می رویم دیگه...حالا یه چیزی که یاد می گیرم دیگه


خلاصه چشمتون روز بد نبینه قرار نبود کلاسا اینجوری نباشه که!!!من گفتم حتماً داخل دانشگاهی جایی هستش!!!حالا نگو که اینا جمعیت ثبت نامیشون شده 200  نفر جاشون رو تغییر میدن...آقاهه می گفت ما هر جا رفتیم چون شما بیشترتون دانشجویید و الان دیگه کسی به دانشجو جماعا جا نمی ده...چون اصولاً این قشر خطرناک می باشند.......محل برگزاری تقریباً یه مجتمع بود که یه آمفی تئاتر داشت و کلاسها اونجا برگزار می شد و منطقش هم پایین شهر بود..ساعتش هم از هشت صبح تا شش عصر...تقریباً غش زده می شدم و کلاً زود می خوابیدم ....اینترنت بازی هم دیگه نتونستم


امکانات اطرافش 0 بود و من که می ترسیدم از اونجا چیزی واسه ناهار بخرم (طبق دستور خواهرم البته) کلاً خیلی فاجعه ناک بود


آهان مهتمرین معضل هم این بود که ما فقط 3 تا خانوم بودیم...یه نفر که شاغل بود و با همکارش 2 روز اومد...یه نفر که کلاً یه نصفه روز اومد و دقیق نفهمیدم کی بود....


و من بودم و من میون این همه برادر...نمی دونین چقد چپ چپ نیگا می کردن....انگار من یه ناخالصی بودم...و صد البته خیلی هم پر رو بودن...میومدن می پرسیدن شما از کجا اومدید دیگه؟!!!چی می خونی و ...منم کلاً به هیچ کی نگفتم کجا می خونم


بالاخره خیلی سخت بود...اما من کلی تو این کلاس اعتماد به نفسم رفت بالا...چون کسی نبود باهش حرف بزنم کلی گوش می کردم و جوابای استاد رو هم من می دادم این برادران هم دیگه در نقش......


کلاً خوب بود....خدا رو شکر....دیگه زین پس جایی جوشی چسبی خواستین من در خدمتم

یه خاطره

سلام


نزدیکه عیده و همه خونه هاشون رو تکون می دن!!!امروز هم پدر گرامی ما ناگهان وقتی مامانم نبودن (رفته بودن کلاس) شروع کردن به لرزوندن خونه مون...داداشم هم رفته بود آزمون کانون...من بودم و من...مگه میشه دختر خونه باشی و ببینی بابا دارن کار می کنن و بی خیال باشی!!!دیگه مجبور شدم برم کمک و....


اما خیلی خوب شد چون یه دفترچه خاطرات که مال 13 سال پیش بود و گمش کرده بودم ناگهان جلوم سبز شد 


ما اون زمان ایران نبودیم!(مامان و بابا فرهنگی هستند و یه آزمون هست واسه اعزام به خارج که دو سال می رن اونجا و تو مدارس ایرانی خدمت می کنن)...ما هم رفتیم امارات

این کشور با عربستان مرز زمینی داره و میشه با ماشین رفت اونجا....


خاطره ی من هم مربوط می شه به مسافرت ما به عربستان اونم با ماشین خودمون...الان که فکرش رو می کنم دوباره می خوام برگردم به اون روزگار....نمی دونین چقد جالب بود...ما حدوداً 2 هفته سفر بودیم...مسافتش هم در حد یه روز و نیم بود البته ما اول رفتیم مدینه البته چند بار هم توی کوچه پس کوچه های این شهرها گم شدیم اما در مجموع خیلی جالب بود الان که به اون روزا فک می کنم پر از خاطره می شم ...کاش دوباره اون روزها تکرار بشه...روزهایی که خیلی قشنگ بودن خیلی


 یه مسئله جالب اینکه توی حرم پیامبر و داخل مسجدالحرام نمی ذاشتن دوربین ببریم..اما من چون چادر نداشتم دوربین رو میذاشتم داخل جیبم و اون خانوم ها هم به من چون بچه بودم گیر نمی دادن و چک نمی کردن...چه عکس هایی که قاچاقی نگرفتیم یادش بخیررررر


* پی نوشت:دفترچه ی دست ساز خودم رو که امروز از زیر خروارها خاک پیدا کردم میذارم تو ادامه مطلب...خوشگل نیست اما توش پر خاطره ست البته با خط خرچنگ قورباغه


*امروز روز :+D-----> هستش.....لطفاً لبخند فراموش نشه

ادامه مطلب ...

چرا ما اینجوری هستیم؟!!!

دیروز بعد از یه مدت طویل،با مامان و بابا رفتم حرم...صبح جمعه بود و نسبتاً هم خلوت..اما هوا بس ناجوانمردانه سرد بود


داخل حرم چون زیارت نامه یه دونه بود من واسه مامانم می خوندم یه پیرزن که گمونم 70 رو داشت اومد نشست کنارم....نکته ی جالب اینکه فقط دنبال یه کلمه می گشت تو چیزایی که من می خوندم اونم "اللهم" که دست هاش رو واسه دعا بلند کنه....خلاصه این که تموم شد گفتم حاج خانوم من می خوام یه سوره بخونم ( "یس" من عاشق این سوره از قرآنم) گفت منم گوش می دم پس واسش خوندم مدام دنبال همون کلمه می گشت تا دستاش رو بلند کنه اما خبری نبود!!!اینم تموم شد می خواستیم بریم خونه که گفت دخترم میشه این دعا رو هم واسم بخونی؟!!!چشمتون روز بد نبینه یه دعایی بود پر از اون واژه ی مورد علاقه ی ایشون....حالا مگه تموم می شد....دیدم مامانم منتظرن دعا رو نیمه کاره گذاشتم و عذر خواهی کردم ازش (هنوز وجدان درد دارم شاید ناراحت شده باشه)


نمی دونم چرا این جوری هستیم   اصل رو رها کردیم و به فرعیات توجه می کنیم...وقتی آدم هایی رو می بینم از این دست کاری جز افسوس خوردن ندارم آدمهایی که به نظرم دارن با این کارشون بزرگنرین اشتباه ها رو مرتکب می شن اما قبولش ندارن...واقعاً چرا ما اینجوری هستیم؟!!!!

با من تماس بگیر خدایا

هر روز 

شیطان لعنتی

خط های ذهن مرا اشغال می کند

هی با شماره های غلط

 زنگ می زند آن وقت

من اشتباه می کنم و او

با اشتباه های دلم حال می کند

********

دیروز یک فرشته به من می گفت:

تو گوشی دل خود را

بد گذاشتی

آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ

آخر چرا جواب ندادی

بر نداشتی؟

********


یادش بخیر

 آن روزها

 مکالمه با خورشید

دفترچه های کوچک ذهنم را

سرشار خاطره می کرد

امروز پاره است 

آن سیم ها که دلم را

تا آسمان مخابره می کرد

********


اما


با من تماس بگیر خدایا

حتی هزار بار

وقتی که نیستم

لطفاً پیام خودت را

روی پیام گیر دلم بگذار


*پی نوشت : این شعر از خانوم "عرفان نظرآهاری" هستش