سلام

این روزها خیلی خسته می شم...یعنی مصداق بارز کلمه ی سیب زمینی...اونم از نوع پخته !!!


صبح ها میرم یه پروژه...از این بافت فرسوده ها که دارن نو می شن مثلاْ...تا بعدازظهر اونجا کشته می شم....


زندگی سخت شده خیلی.....


یه مشکل بزرگ اینه که فعلاْ قسمت تاسیسات فقط منم که مونث!!!می باشم...بعد برادران خیلی با من مهربونن..البته منظورم برادزان همکار بود...اما برادران دیگه که کار می کنن خیلی....


نمی دونم اما کلاْ خیلی بدجنس می باشند...یه جورایی دارم می فهمم که واسه یکی مثه من تو این جامعه همچین رشته ای به درد نمی خوره...اما من فعلا تاسیسات رو دوس دارم و ادامه می دم تا ببینم کی خسته می شم؟!!!


- پی نوشت ۱: تایید رو بر میدارم


-پی نوشت ۲ : دختر خاله م که از من یه دوسالی کوچیکتره ازدواج کرد...خدا بخیر بگذرونه...نمی دونم چه مشکلی دارن ملت با اینکه آدم می خواد یه مدت واسه خودش زندگی کنه خب!!!دیشب کلی همه نصیحتم کردن که....(مطمئنم مامانم  واسشون از من شکایت کردن!!!خوش به حال آقایون در این مورد واقعاْ)


- پی نوشت مخصوص : ما بسی به دعا احتیاج داریم این روزا...خواهشاْ تو این شب های قشنگی تو راهن دوستانتون رو فراموش نکنین(شب احیا هم واسه ملت نمی دارن والا...خب من که الان مطمئنم اینا ماه دیدن بلد نیستن باید چی کار کنم آیا؟!!!)

حساسیت!!!

سلام


روزه نمازهای همگی تقبل الله


دیشب موقع سحر یه اتفاق خنده دار واسم افتاد...قبلاً به گوجه فرنگی یکم حساسیت داشتم و دور دهنم بسی قرمز می شد...اما من چون خیلی دوسش می دارم توجهی نمی کردم!!!


اما سالادهای سحری بسی کار دستم داد...ناگهان دیدم لبم داره چاق و چاق تر می شه هی....حالا اذان هم گفته بودن مگه می شد قرصی چیزی خورد!!!خیلی سخت بود و خنده دار....کلی طول کشید تا از دستش خلاص شدم


آقا یه نصیحت: اگه حساسیت دارید حتماً پی گیری کنید تا اینجوری دچار مشکل نشید...فکر کنید مثلاً تو یه مهمونی،کلاس یا جلسه هستین اون موقع دیگه وافعاً نمی شه کاری کرد

مامان بزرگ

 سلام


مامان بزرگی دارم بس جوان اندیش یعنی آخر جوونین ها...یه چند روزی که رفته بودیم مسافرت بیشترتر این موضوع رو فهمیدم 


فکر کنین مثلاً از من می پرسن: این مانتو رو از کجا خریدی؟سایز منم داشت؟!!!اصلاً یه ماجرایی داشتیم ما!!!نمی دونم چرا کلاً از وسایل من خوششون میاد!!!شایدم من خیلی پیر اندیشم!!!یعنی ممکنه آیا؟!!!


- پی نوشت 1 : گمونم فردا اولین روز ماه رمضون باشه، پیشاپیش بهتون تبریک می گم...ماه رمضون رو دوست می دارم بسی، نمی دونم چرا کلاً یه جور دیگه ست


- پی نوشت 2 : یه جا خونده بودم هر 39 روز از دوستانتون یه خبر بگیرید که اگه مرده بودن لااقل به چهلم برسید!امروز خیلی خجالت کشیدم،یکی از دوستان دوران دبیرستانم همیشه یادم می کنه اما نمی دونم چرا من همیشه یادم میره!!!خواهشاً شما اینطوری نباشید (من که امروز از دست رفتم که)

فقط باید خندید

فرقی نمی کند ساکن کجای جهان باشی. کلماتت را به چه زبانی بگویی.

 غذایت ماهی شکم پر باشد یا حشره ای سوخاری. تفریحت خم شدن روی کیبورد و چشم دوختن به مانیتور باشد یا غلت زدن روی تپه ای سبز. فرقی نمی کند دغدغه گرفتن نمره قبولی از درسی سه واحدی داشته باشی یا کشتن ببری که به قبیله حمله کرد، دو نفر را کشت و جای پنجه اش روی بازوی یک نفر ماند. فرقی نمی کند زنی پیشبند بسته با چروکی دور چشم در روستایی بی نام و نشان باشی که هر روز صبح مرغ ها را کنار می زند و تخم غیر طلا در سبد می گذارد یا مردی که خط می کشد روی گونه و پیشانی، نیزه بر می دارد و به جنگ تن به تن می رود. فرقی نمی کند کجای نقشه قرار گرفته باشی، فیل سوار باشی، پشت فرمان بوگاتی یا سوار کانو شناور روی آب. اخبار جهان را دنبال کنی یا سرت گرم دنیای کوچک شخصی ات باشد. برای گندم و نان و سیری شکم بجنگی یا برای گرفتن حق حضانت فرزند. شغلت پیشخدمتی در کافه ای متروک در ورشو باشد یا تدریس در مدرسه ای دست ساخته پشت کوه بینالود. می دانی، هیچ فرقی نمی کند کی باشی، با چه آرزویی، با چه لباسی. کیمونو یا ساری، جین یا دشداشه. با برقعی بر صورت، حلقه ای دور گردن یا خالی پر رنگ وسط پیشانی. فرقی نمی کند چند ساله باشی، پیر با صورتی چروک خورده و دست هایی لرزان یا جوانی عاصی از جوش های قرمز بلوغ. رنگ پوستت مهم نیست. که سیاه باشد یا سفید، زرد باشد یا سرخ. فرقی نمی کند با سری بی مو و ردایی بلند بر تن زیر آسمان تبت ایستاده باشی یا روی سنگ فرش های پاریس. خسته از هر روز صبح زود بیدار شدن و کارت زدن باشی یا خسته از کشیدن کنده درخت در سربالایی. هیچ کدام اینها مهم نیست. باید خندید. زندگی همین است. خوب که فکر می کنم می بینم حتی فرقی نمی کند شتر باشی یا بچه ای مغول. فقط باید خندید.


منبع :http://analiakbari.blogfa.com