-
یاد ایام
جمعه 25 شهریورماه سال 1390 17:53
سلام امروز بازی پرسپولیس - استقلال می باشد؛ خب اولش بگم که من کلاً طرفداره پرسپولیس هستم اما نمی دونم چی شده..قبلاً فوتبال رو بیشتر دوست داشتم اما الان دیگه واسم جذابیتی نداره!!!مخصوصاً این بازی های خنده داره داخل...گذری می بینم حتی بازی های بارسلونا و منچستر که بسی دوسشون داشتم همیشه....فکر کنم اثرات پیر شدنم...
-
:)
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 01:41
سلام جمعه شب عروسی دوستم دعوت بودم.... یه سری از دوستان قدیمی بعد 2 سال دور هم جمع شدیم...خیلی خوب بود؛کلاً توی مراسم بسی تابلو بودیم چون همه فهمیدن ما یه سری آدم هستیم که کلاً بسی دچار ذوق زدگی مفرط شدیم ... خلاصه توی مراسم خیلی خوش گذشت ... اما من که دلم واسه اون همه غذا سوخت که اضافه موند...میز شام خیلی چاق و گنده...
-
خرید مهر
شنبه 19 شهریورماه سال 1390 12:29
سلام از ترم دیگه قراره یه جا برم درس بدم...نمی دونم کار درستیه یا نه!فعلاً به من دوتا درس دادن واسه تدریس توی سه روز هفته... رفتم یه مانتو مثلاً خانومی بخرم...اصلاً یه اوضاعی بود...واسه من که کلاً به مانتوهای جلف (یعنی اساساً مانتوهایی که یه چیز خاص داشته باشن یعنی یه جوری باشن که با بقیه فرق کنن شاید خیلی زشت باشن...
-
زندگی
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 09:28
برای طولانی زیستن، لازم نیست به روزهای زندگی ات اضافه کنی، تلاشت این باشد که " زندگی " را به روزهایت اضافه کنی . چند روز پیش یکی از دوستان خیلی خوبم از ما خواست یه فایل صوتی در مورد زندگی واسش بفرستیم... ایده ی خیلی جالبی بود....همین جا دوباره ازش تشکر ویژه می کنم و می گم دستش بسی مرسی فایلی که واسش فرستادم...
-
خودمانیم :)
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1390 18:16
خودمانیم مهربان! زیاد نیست این "تنهایی بی جواب" من که تو باعثش شده ای؟! کمی بی انصافی نیست؟ اسراف بی مهری نیست؟! نه! خودمانیم! راستش را بگو، قول می دهم به کسی نگویم که چه گفتی!!
-
سلام
سهشنبه 25 مردادماه سال 1390 05:03
این روزها خیلی خسته می شم...یعنی مصداق بارز کلمه ی سیب زمینی...اونم از نوع پخته !!! صبح ها میرم یه پروژه...از این بافت فرسوده ها که دارن نو می شن مثلاْ...تا بعدازظهر اونجا کشته می شم.... زندگی سخت شده خیلی..... یه مشکل بزرگ اینه که فعلاْ قسمت تاسیسات فقط منم که مونث!!!می باشم...بعد برادران خیلی با من مهربونن..البته...
-
حساسیت!!!
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 18:12
سلام روزه نمازهای همگی تقبل الله دیشب موقع سحر یه اتفاق خنده دار واسم افتاد...قبلاً به گوجه فرنگی یکم حساسیت داشتم و دور دهنم بسی قرمز می شد...اما من چون خیلی دوسش می دارم توجهی نمی کردم!!! اما سالادهای سحری بسی کار دستم داد...ناگهان دیدم لبم داره چاق و چاق تر می شه هی ....حالا اذان هم گفته بودن مگه می شد قرصی چیزی...
-
مامان بزرگ
یکشنبه 9 مردادماه سال 1390 11:53
سلام مامان بزرگی دارم بس جوان اندیش یعنی آخر جوونین ها...یه چند روزی که رفته بودیم مسافرت بیشترتر این موضوع رو فهمیدم فکر کنین مثلاً از من می پرسن: این مانتو رو از کجا خریدی؟سایز منم داشت؟!!! اصلاً یه ماجرایی داشتیم ما!!!نمی دونم چرا کلاً از وسایل من خوششون میاد!!!شایدم من خیلی پیر اندیشم!!!یعنی ممکنه آیا؟!!! - پی...
-
فقط باید خندید
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 12:21
فرقی نمی کند ساکن کجای جهان باشی. کلماتت را به چه زبانی بگویی. غذایت ماهی شکم پر باشد یا حشره ای سوخاری. تفریحت خم شدن روی کیبورد و چشم دوختن به مانیتور باشد یا غلت زدن روی تپه ای سبز. فرقی نمی کند دغدغه گرفتن نمره قبولی از درسی سه واحدی داشته باشی یا کشتن ببری که به قبیله حمله کرد، دو نفر را کشت و جای پنجه اش روی...
-
سوال؟!!!
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1390 10:57
سلام یه سوال: چرا اینقد هوا گرمه خب؟ گمون کنم سیب زمینی آب پز شدم خدا وکیلی خیلی گرمه یعنی فقط کافیه دو قدم پاتو از خونه بذاری بیرون اونوقته که دیگه..... دیروز بعد از دو سال و اندی رفتم سینما!!! با دخترخاله و خواهرم فیلم ورود آقایان ممنوع رو دیدم....فیلم جالبی بود تقریباً...بازی پگاه آهنگرانی رو هم بسی دوست می دارم...
-
این روزها
چهارشنبه 8 تیرماه سال 1390 18:06
سلام من این روزا یه حال دیگری دارم نمی دونم چم شده والا....اما تقریباً به صورت کاملاً مسخره وار دارم زندگی می کنم سرچ می کنم...کد می نویسم...دوباره سرچ..دوباره دوباره و دوباره....خب اینم شد زندگی؟!!! خدا کنه زودتر همه چی تموم شه خسته شدم دیگه - دلم واسه خود بچگی هام تنگ شده...وقتی که حتی نمی تونستن یه لحظه یه جا نیگهم...
-
:)
سهشنبه 31 خردادماه سال 1390 14:24
سلام بالاخره عضو نظام مهندسی شدم دیروز وقتی رفتم درخواست بدم آقایی که اونجا بود میگه واسه خودت که نمی خوای دخترم اصلاً بهت نمی خوره....مگه متولد چندی شما؟!!!! بعد تا وقتی اونجا بودم کلاً بهم نیگاه می کرد و لبخند می زد سر چندتا ساختمون هم رفتم و با تاسیساتشون آشنا شدم....تموم لباسهام خاکی شد اما در عوض کلی چیزی یاد...
-
...
سهشنبه 24 خردادماه سال 1390 11:17
خدایا ما فقط تو رو داریم.... پس لطفاً مراقب خودت باش...
-
قاطی پاتی
چهارشنبه 11 خردادماه سال 1390 11:40
سلام به همه این روزا نمی دونم چم شده؟!!!کلاً همه ی سیم پیچی ها قاطی شدن با هم - نتایج آزمون فردا میاد.....نمی دونم چی می شه...اصلاً مهم نیست واسم نمی دونم چراا؟!!! - خواهرم واسه طرح پزشکیش افتاده یه شهر دور...خیلی تلاش کردیم تا بهتر شه مکانش لااقل ...اما همه چی دست یه آدمه بدجنسه....نمی دونم خودش بچه نداره؟!!!آخه...
-
مادر
سهشنبه 3 خردادماه سال 1390 12:51
خدایا جایی بهتر از بهشت خلق کن برای زیر پای مادرم می خواهم.............. برای مامان گلم که عاشقشونم و همه ی مامان های خوب دنیا؛ تو این روز قشنگ بهترین ها رو آرزو دارم
-
گیتار
پنجشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1390 23:41
سلام امروز واسه اولین بار آهنگ "امشب در سر شوری دارم" رو با گیتار زدم یعنی دستم رسماً فلج شده الان نمی دونم چرا بهو به سرم زد گیتار بزنم....اما الان گمون نکنم بتونم دووم بیارم...تارهاش که خیلی سفتن...دستهای بیچارم گناه دارن خب ...بعدش دیگه مشقام رو نمی نویسن و بیتا می مونه و حوضش
-
کوهنوردی
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1390 10:41
به نام خدا سیب زمینی خسته ی نادم هستم یه مدت بود تصمیم داشتیم با پدر گرامی بریم کوه....حالا یهو دیشب بابا می گن فردا حاضری بریم کوه؟!!!منم گفتم آرییییییی حالا دیشب از اون شب هایی شد که مگه خوابم میومد...نمی یومد دیگه....تا 3 حداقلش بیدار بودم صبح ساعت 5 بابا اومدن میگن کوهنورد گرامی آماده باش...زشته آدم بدقولی کنی و...
-
تولد:)
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1390 10:27
سلام بدین وسیله رویش بیست و چهارمین جوانه از یک عدد سیب زمینی را به اطلاع همه ی صنوف چیپس و سیب زمینی خلالی و چی پلت و .... می رسانم ------------------------------------------------------------------------------- آقا دیروز متولد شدیم ....... نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت!!!! بسی خوشحالم چون فهمیدم یه عالمه دوست...
-
خیر
جمعه 9 اردیبهشتماه سال 1390 15:45
سلام به همه الان دارم مراسم عروسیه این آقاهه شاهزاده انگلیس با خانومش رو می بینم....گمونم اسمش ویلیام باشه یعنی خدا وکیلی اینم شد عروسی خب؟!!!!من خودم اصولاً حوصله همین مراسم های خودمون رو ندارم...حالا این بدبخت بیچاره ها معذب نشستن تا یه سری آدم بیان تبریکات رسمی شون رو بدن.....خب اینم شد کار آخه؟گناه دارن بذارید این...
-
بدون عنوان
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 10:26
سلام به همه دوستان بهتر از جان خب آزمون دکترا هم تموم شد....دیگه بهونه ای ندارم واسه عقب انداختن نوشتن مشق های پایان نامه م ساندیسش رو نخوردم ...یه نصفه کیک خوردم اما خدا وکیلی کیکش بد نبود پشت سرم استاد آزمایشگاه دوران کارشناسیم نشسته بود....بس که آلزایمر دارم نشناختمش و با پررویی پرسیدم ببخشید شما قیافتون واسم...
-
تعطیلات عید
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 20:08
سلام به همه امیدوارم از تعطیلاتتون نهایت استفاده رو برده باشید و کلی انرژی گرفته باشید واسه کل سال نود (نمی دونم چرا تا میگن 90 فردوسی پور میاد جلو چشمم ) امسال تا جایی که می تونستم خونه ی همه رفتم (برعکس هر سال که کلی بهونه میاوردم ).مخصوصاً خونه ی بزرگترها (یعنی خیلی بزرگترها)...خیلی هاشون منو اشتباهی می گرفتن!!! یه...
-
سالی سرشار از موفقیت
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1389 10:30
دوستان گلم سالی سرشار از موفقیت و شادکامی برای همتون آرزو دارم.... امیدوارم هر جا هستید بهترینها در انتظارتون باشه... موقع سال تحویل هم دوستانتون رو فراموش نکنید.... شاد و پیروز باشید اینم یه شعر از فریدون مشیری تقدیم به شما بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک شاخه های شسته ، باران خورده پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز...
-
دوره جوش
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 11:56
سلام یه مدت مرخصی بودم دوباره ظاهر می شویم آقا یه دوره بازرسی جوش رفتم چهار روزه...پسر دایی(عمه) بنده که عمران خونده گفت این دوره هستش و مفیده واسه رشته تون....منم گفتم می رویم دیگه...حالا یه چیزی که یاد می گیرم دیگه خلاصه چشمتون روز بد نبینه قرار نبود کلاسا اینجوری نباشه که!!!من گفتم حتماً داخل دانشگاهی جایی...
-
یه خاطره
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 18:57
سلام نزدیکه عیده و همه خونه هاشون رو تکون می دن!!!امروز هم پدر گرامی ما ناگهان وقتی مامانم نبودن (رفته بودن کلاس ) شروع کردن به لرزوندن خونه مون...داداشم هم رفته بود آزمون کانون...من بودم و من...مگه میشه دختر خونه باشی و ببینی بابا دارن کار می کنن و بی خیال باشی!!!دیگه مجبور شدم برم کمک و.... اما خیلی خوب شد چون یه...
-
چرا ما اینجوری هستیم؟!!!
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 19:21
دیروز بعد از یه مدت طویل،با مامان و بابا رفتم حرم...صبح جمعه بود و نسبتاً هم خلوت..اما هوا بس ناجوانمردانه سرد بود داخل حرم چون زیارت نامه یه دونه بود من واسه مامانم می خوندم یه پیرزن که گمونم 70 رو داشت اومد نشست کنارم....نکته ی جالب اینکه فقط دنبال یه کلمه می گشت تو چیزایی که من می خوندم اونم "اللهم" که...
-
با من تماس بگیر خدایا
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 12:00
هر روز شیطان لعنتی خط های ذهن مرا اشغال می کند هی با شماره های غلط زنگ می زند آن وقت من اشتباه می کنم و او با اشتباه های دلم حال می کند ******** دیروز یک فرشته به من می گفت: تو گوشی دل خود را بد گذاشتی آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ آخر چرا جواب ندادی بر نداشتی؟ ******** یادش بخیر آن روزها مکالمه با خورشید دفترچه...
-
زن
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 15:53
زن که باشی درباره ات قضاوت می کنند. درباره لبخندت که بی ریا نثار هر احمقی کردی درباره زیباییت ... که دست خودت نبوده و نیست درباره تارهای مویت که بی خیال از نگاه شک آلوده ی احمق ها از روسری بیرون ریخته اند درباره ی روحت...جسمت.. درباره ی تو و زن بودنت..عشقت.. همسرت.. قضاوت می کنند تو نترس و زن بمان نترس از تهمت دیوانه...
-
وطن
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 15:26
یه شعر از پابلونرودا میذارم...من عاشق ایرانم اگر تمام خاک زمین باشی تنها مشتی از تو کافی است برای آنکه تا ابد بپرستمت از میان صور فلکی چشمهای تو تنها نوری است که می شناسم تنت به بزرگی ماه و کلامت خورشیدی کامل و قلبت آتشی است برهنه پای از تو عبور می کنم و تنگ می بوسمت ای سرزمین من !
-
دوباره تنهایی
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 21:32
امشب تو خوابگاه تنهام واسه تحویل پروژه مجبور شدم بیام...سیستم تغذیه قطع بود،غذا هم نتونستم رزرو کنم، از غذاهای بیرون هم که منع شدم تا حالا هر چی پخته بودم تو خوابگاه سوخته بود کلاً کار سختیه آشپزی!!!اما امروز تونستم بالاخره یه غذایی بپزم و از گشنگی نمیرم اینقد زیاد شد که شام هم همونو خوردم...اما بد نشد خدا وکیلی باز...
-
زنگ انشا
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 20:46
رهم واجاره رفته است بالا..آنها رفته اند پائین چیزی که مهم است اشق است زندان هم..زن هم....این بچه باید نوبل ادبی بگیره! هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می...