تعطیلات عید

سلام به همه


امیدوارم از تعطیلاتتون نهایت استفاده رو برده باشید و کلی انرژی گرفته باشید واسه کل سال نود (نمی دونم چرا تا میگن 90  فردوسی پور میاد جلو چشمم)


امسال تا جایی که می تونستم خونه ی همه رفتم (برعکس هر سال که کلی بهونه میاوردم ).مخصوصاً خونه ی بزرگترها (یعنی خیلی بزرگترها)...خیلی هاشون منو اشتباهی می گرفتن!!!


یه کار جدید هم انجام دادم....با بچه های فیس بوک که توی یه گروه ثبت نام کرده بودیم رفتیم خونه ی سالمندان....من تا حالا نرفته بودم اینجور جاها...خیلی متأثر می شه آدم...باور کنین تجربه ی جدیدی بود...هم با آدم هایی که برام مجازی بودن آشنا شدم(البته یه دو نفری شون از قبل حقیقی بودن!) و کلی دوستای جدید پیدا کردم، و هم آینده خودم رو مجسم کردم!!!!


خیلی سخته...نمی دونین چقد خوشحال شدن، با خیلی هاشون نشستیم صحبت کردیم و کلی گل گفتیم و گل شِنُفتیم قراره زین پس بیشترتر برم از این جور جاها...حتی اگه کسی نبود تنهایی....به شما هم پیشنهاد می کنم هر از چند گاهی یه سر به این مراکز خاص بزنید...خیلی حس خوبی به آدم میده...خیلییی


- پی نوشت 1: خیلی بده بعد مدتها بشینی فیلم ببینی،بعد سی دی آخر مشکل داشته باشه و آخر فیلم که قسمت مهم و حساس هستش رو از دست بدی


- پی نوشت 2: نوزدهم آزمون جوش!!!!دارم...جزوه ش بسی زیاده حوصله خوندن ندارم


- پی نوشت 3 : بیست و پنجم آزمون دکتراست...رفتم جزوه های پارسه رو گرفتم و ورق زدم....هر چی فکر می کنم دیگه حوصله درس خوندن ندارم....از طرفی پدر گرامی مدام می گن کی قراره آزمون بدی و .....


- پی نوشت 4 : سیب زمینی ما از خسته هم خسته تر شده این روزا...براش دعا کنین...مرسی

سالی سرشار از موفقیت

دوستان گلم


سالی سرشار از موفقیت و شادکامی برای همتون آرزو دارم....


امیدوارم هر جا هستید بهترینها در انتظارتون باشه...


موقع سال تحویل هم دوستانتون رو فراموش نکنید....


شاد و پیروز باشید



اینم یه شعر از فریدون مشیری تقدیم به شما


بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...

خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز ازشراب
خوش به حال آفتاب ؛

ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ...





دوره جوش

سلام 


یه مدت مرخصی بودم دوباره ظاهر می شویم


آقا یه دوره بازرسی جوش رفتم چهار روزه...پسر دایی(عمه) بنده که عمران خونده گفت این دوره هستش و مفیده واسه رشته تون....منم گفتم می رویم دیگه...حالا یه چیزی که یاد می گیرم دیگه


خلاصه چشمتون روز بد نبینه قرار نبود کلاسا اینجوری نباشه که!!!من گفتم حتماً داخل دانشگاهی جایی هستش!!!حالا نگو که اینا جمعیت ثبت نامیشون شده 200  نفر جاشون رو تغییر میدن...آقاهه می گفت ما هر جا رفتیم چون شما بیشترتون دانشجویید و الان دیگه کسی به دانشجو جماعا جا نمی ده...چون اصولاً این قشر خطرناک می باشند.......محل برگزاری تقریباً یه مجتمع بود که یه آمفی تئاتر داشت و کلاسها اونجا برگزار می شد و منطقش هم پایین شهر بود..ساعتش هم از هشت صبح تا شش عصر...تقریباً غش زده می شدم و کلاً زود می خوابیدم ....اینترنت بازی هم دیگه نتونستم


امکانات اطرافش 0 بود و من که می ترسیدم از اونجا چیزی واسه ناهار بخرم (طبق دستور خواهرم البته) کلاً خیلی فاجعه ناک بود


آهان مهتمرین معضل هم این بود که ما فقط 3 تا خانوم بودیم...یه نفر که شاغل بود و با همکارش 2 روز اومد...یه نفر که کلاً یه نصفه روز اومد و دقیق نفهمیدم کی بود....


و من بودم و من میون این همه برادر...نمی دونین چقد چپ چپ نیگا می کردن....انگار من یه ناخالصی بودم...و صد البته خیلی هم پر رو بودن...میومدن می پرسیدن شما از کجا اومدید دیگه؟!!!چی می خونی و ...منم کلاً به هیچ کی نگفتم کجا می خونم


بالاخره خیلی سخت بود...اما من کلی تو این کلاس اعتماد به نفسم رفت بالا...چون کسی نبود باهش حرف بزنم کلی گوش می کردم و جوابای استاد رو هم من می دادم این برادران هم دیگه در نقش......


کلاً خوب بود....خدا رو شکر....دیگه زین پس جایی جوشی چسبی خواستین من در خدمتم

یه خاطره

سلام


نزدیکه عیده و همه خونه هاشون رو تکون می دن!!!امروز هم پدر گرامی ما ناگهان وقتی مامانم نبودن (رفته بودن کلاس) شروع کردن به لرزوندن خونه مون...داداشم هم رفته بود آزمون کانون...من بودم و من...مگه میشه دختر خونه باشی و ببینی بابا دارن کار می کنن و بی خیال باشی!!!دیگه مجبور شدم برم کمک و....


اما خیلی خوب شد چون یه دفترچه خاطرات که مال 13 سال پیش بود و گمش کرده بودم ناگهان جلوم سبز شد 


ما اون زمان ایران نبودیم!(مامان و بابا فرهنگی هستند و یه آزمون هست واسه اعزام به خارج که دو سال می رن اونجا و تو مدارس ایرانی خدمت می کنن)...ما هم رفتیم امارات

این کشور با عربستان مرز زمینی داره و میشه با ماشین رفت اونجا....


خاطره ی من هم مربوط می شه به مسافرت ما به عربستان اونم با ماشین خودمون...الان که فکرش رو می کنم دوباره می خوام برگردم به اون روزگار....نمی دونین چقد جالب بود...ما حدوداً 2 هفته سفر بودیم...مسافتش هم در حد یه روز و نیم بود البته ما اول رفتیم مدینه البته چند بار هم توی کوچه پس کوچه های این شهرها گم شدیم اما در مجموع خیلی جالب بود الان که به اون روزا فک می کنم پر از خاطره می شم ...کاش دوباره اون روزها تکرار بشه...روزهایی که خیلی قشنگ بودن خیلی


 یه مسئله جالب اینکه توی حرم پیامبر و داخل مسجدالحرام نمی ذاشتن دوربین ببریم..اما من چون چادر نداشتم دوربین رو میذاشتم داخل جیبم و اون خانوم ها هم به من چون بچه بودم گیر نمی دادن و چک نمی کردن...چه عکس هایی که قاچاقی نگرفتیم یادش بخیررررر


* پی نوشت:دفترچه ی دست ساز خودم رو که امروز از زیر خروارها خاک پیدا کردم میذارم تو ادامه مطلب...خوشگل نیست اما توش پر خاطره ست البته با خط خرچنگ قورباغه


*امروز روز :+D-----> هستش.....لطفاً لبخند فراموش نشه

ادامه مطلب ...

چرا ما اینجوری هستیم؟!!!

دیروز بعد از یه مدت طویل،با مامان و بابا رفتم حرم...صبح جمعه بود و نسبتاً هم خلوت..اما هوا بس ناجوانمردانه سرد بود


داخل حرم چون زیارت نامه یه دونه بود من واسه مامانم می خوندم یه پیرزن که گمونم 70 رو داشت اومد نشست کنارم....نکته ی جالب اینکه فقط دنبال یه کلمه می گشت تو چیزایی که من می خوندم اونم "اللهم" که دست هاش رو واسه دعا بلند کنه....خلاصه این که تموم شد گفتم حاج خانوم من می خوام یه سوره بخونم ( "یس" من عاشق این سوره از قرآنم) گفت منم گوش می دم پس واسش خوندم مدام دنبال همون کلمه می گشت تا دستاش رو بلند کنه اما خبری نبود!!!اینم تموم شد می خواستیم بریم خونه که گفت دخترم میشه این دعا رو هم واسم بخونی؟!!!چشمتون روز بد نبینه یه دعایی بود پر از اون واژه ی مورد علاقه ی ایشون....حالا مگه تموم می شد....دیدم مامانم منتظرن دعا رو نیمه کاره گذاشتم و عذر خواهی کردم ازش (هنوز وجدان درد دارم شاید ناراحت شده باشه)


نمی دونم چرا این جوری هستیم   اصل رو رها کردیم و به فرعیات توجه می کنیم...وقتی آدم هایی رو می بینم از این دست کاری جز افسوس خوردن ندارم آدمهایی که به نظرم دارن با این کارشون بزرگنرین اشتباه ها رو مرتکب می شن اما قبولش ندارن...واقعاً چرا ما اینجوری هستیم؟!!!!