-
خوابگاه
جمعه 8 بهمنماه سال 1389 13:24
سلام فردا آخرین امتحان این دوره از زندگانی رو خواهم داد بعدش دیگه می خوام برم صفا سیتی نه اینکه الان خیلی هم درس می خونم!!! آقا کلاً دیگه حوصله ندارم خب....باور کنین این درسه n+3 تا رفرنس داره و من هم همشون به جز یکی رو pdf دارم مجبورم با pc گرام بخونم...از طرفی در خوابگاه به سر می بریم و این وایرلس هم که مجانی و...
-
این روزهای من !!!
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1389 09:48
سلام دوستان گلم این روزا همش از مغزم بوی سوختگی میاد گمون کنم آتیش سوزی شده پدری دارم که هر روز می پرسن:"واسه آزمون دکترا ثبت نام کردی؟"و"ثبت نام کیه؟"و"کلاس نمی خوای بری؟" خب من چی بگم...حوصله ندارم دیگه....دلم نمی خواد دیگه درس بخونم می خوام برم یه جا کار کنم...اما اونا دوس ندارن می گن...
-
دستمال کاغذی مچاله شده!!!
چهارشنبه 22 دیماه سال 1389 01:41
1- دیروز واسه یه مصاحبه رفتم یه کارخونه که هیچ ربطی به رشته ی من نداشت اما یه نفر از رشته ی منو می خواست...منم فقط در مورد کارشون یه کوچولو تحقیق کردم دیدم واقعاً هیچ ربطی نداره از اون خانومه هم که تماس گرفت یادم رفت بپرسم!!!خلاصه با کلی کلاس کاری رفتم کارخونه و تازه اونجا فهمیدم که این آقاهه ی رئیس کارخونه می خوان...
-
نمی دونم چرا اینجوری شدم؟!!!
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 12:57
سلام دوستای گلم یه مدته کلاً رفتم توی یه فاز دیگه خیلی دست و پا چلفتی شدم!!! چند روز پیش نت بوکی که خیلی دوسش داشتم آخرین ضربه رو خورد و مانیتورش از صفحه کلیدش جدا شد...هر چند پیر شده بود و کمتر ازش استفاده می کردم اما همیشه یه سری از کارهام رو فقط اون می تونست انجام بده....کلی غصه دار شدم در سوگش دیشب توی ایستگاه...
-
کاش...
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 11:00
دلم نمی خواد بزرگ شم...کاش می شد هنوز هم همون بیتا کوچولو می موندم نزدیک خونه مون یه مدرسه ابتدایی هستش همیشه با دیدن بچه ها بهشون حسودی می کنم...با لباس های فرم رنگی ، کیف های عروسکی....یه عالم حسهای قشنگ....دوست دارم آبنبات چوبی دستم بگیرم از اون پیچ پیچی گنده ها و تو خیابون لی لی کنان راه برم....اما از یه طرف وقتی...
-
چکاپ!!!
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 22:18
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ... خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده. زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد. آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ... و آنها دیگر نمی توانستند به قلب...
-
یه متن قابل تأمل...
یکشنبه 28 آذرماه سال 1389 13:59
حسین هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید ... ستار گلمکانی صاحب بزرگترین بنگاه ملک و ماشین شهر، یکماه تکیه راه میاندازد و خودش در روز تاسوعا سر مردم گل میمالد و ۱۱ ماه هم سرشان شیره ! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید ... قدرت سامورایی ! شب ها در تکیه لخت میشود و میانداری میکند و روزها مردم را لخت میکند...
-
یادداشت های آشفته
سهشنبه 23 آذرماه سال 1389 00:03
- محرم رو دوست دارم...امشب رفتم مسجد دانشگاه اما کلی حرص خوردم....نمی دونم چرا یه عده از این ماه از فرصتی که پیدا می کنن تا صحبت کنن سوء استفاده می کنن...متأسفم واسه خودشون،افکارشون،اهدافشون و ...با خودم گفتم برم بحث کنم ببینم چی می گه اما دیدم ارزش همون رو هم نداره!!! - امروز امتحان سیالات پیشرفته داشتیم،این درسهای...
-
ملا و شراب فروش!
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 13:46
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد . ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل! یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و...
-
دارم پیر می شم!!!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 16:19
یه مدته بس عجیب احساس پیری می کنم.... حالا دلایلش رو می گم!!!! شما قضاوت کنین - چشمام داره ضعیف تر میشه مجبور شدم عینکی که مدتها استفاده نمی کردم بر دیدگان سوار نُمایم -دچار اختلال حواس هم شدم!!! سوتی هایی تو این چند روز اجرا کردم که تا مدتها باید بهشون بخندم -مهمترین مورد هم اینه که امروز اولین موی سپید رو اندرون سرم...
-
رفیق شفیق
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 21:50
امشب خوابگاه شده شبیه " خونه ی مردگان " همه واسه پروسه ی "قربان تا غدیر " رفتن ولایت اما من واسه یه کلاس که جمعیتش 6 نفره و منم تنها از جمعیت فخیم نسوان اونجا حضور دارم تصمیم گرفتم فردا برم.... شانس من هم بسی زیباست و از قضا این کلاس رو برای اولین بار پس از 5.5 سال دانشجو بودن خواب موندم... خلاصه...
-
یاد باد آن روزگاران،یاد باد
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 20:24
امروز بعد مدتها تصمیم گرفتم اتاق بیچاره که داشت کپک می زد رو تمیز کنم.چشمم به آلبوم بچگی هام افتاد و دیگه.... یه عکس بود زمانی که کودکستان می رفتم ...یه مسابقه برگزار شده بود که باید رو چشمهات یه ماسک میذاشتی و به طرف یه هدف می رفتی و دستت رو میذاشتی رو نشونه....از قضا بچه های ساده هم با گذاشتن ماسک چشماشون رو می بستن...
-
اندر احوالات سریالهای سیما
جمعه 21 آبانماه سال 1389 09:44
نمی دونم باید از چی بگم...اصلاً چیزی واسه گفتن هم مونده؟آیا؟!!! والا من که این سریال جدیدی که داره پخش میشه با عنوان "خوش نشین ها" رو ندیده بودم...اما مهمونی که چند شب پیش شرکت کرده بودم و دیدم حتی بچه های 4-5 ساله هم دارن اظهار نظر می کنن و من هیچی ندارم واسه گفتن!!!منو وادار به دیدن این سریال....کرد!!!...
-
یه داستان
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 14:06
مارها قورباغهها را میخوردند و قورباغهها غمگین بودند قورباغهها به لکلکها شکایت کردند لکلکها مارها را خوردند و قورباغهها شادمان شدند لکلکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغهها قورباغهها دچار اختلاف دیدگاه شدند عدهای از آنها با لکلکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند مارها...
-
تراوین باز آماتور
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 18:38
من اصولاً آدم خوشحالی هستم و تا حدودی البته کلاً بازی کردن رو هم دوست می دارم... یه بازی آنلاین یه نفر به من پیشنهاد کرد به نام تراوین من هم که اندکی بی جنبه!!! تشریف دارم معتاد شدم به این بازی و حالا کل زندگی و درس و مشق و پایان نامه و سمینار و... تحت تأثیر این موضوع قرار گرفتن... من رسماً اعلام می کنم شدیداً پشیمونم...
-
بازم عروسی!!!
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 23:24
به نام خدا من هنوزم یخ هستم این سرما خوردگی فعلاً منو رها نمی کنه!!! خب باید بگم که اندر احوالات زندگی خوابگاهی همان که بچه ها خیلی سر خوشن تو این محیط!!! چند روز پیش یکی از این هم سوئیتی هامون متأهل گردید و پس از یه هفته و اندی به خوابگاه بازگشت امشب هم واسش عروسی گرفتیم....خیلی جالب بود از اونجایی که ورود برادران...
-
حالا من چی کار کنم پس؟؟؟!!!
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 14:17
زندگی کردن اندر خوابگاه دانشجویی مشقات خودش رو داره.... خوابگاه ما یه سوئیت هستش که 9 نفر آدم توش زندگی می کنن!!! حالا تا اینجاش قابل تحمله اما مشکل از اونجا آغاز می گردد!!!که این آدمها هر کدومشون از یه منطقه اومدن... یکی از بچه هامون کاملاً گرمایی هستش و تو چله ی زمستونم گرمشه!!! اما من... و یهو می بینی نصفه شب کولر...
-
مرگ تدریجی
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 11:12
اگر سفر نکنی اگر چیزی نخوانی اگ ر به اصوات زندگی گوش ندهی اگر از خودت قدر دانی نکنی به آرامی آغاز به مردن میکنی زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر برده عادات خود شوی اگر همیشه از یک راه تکراری بروی… اگر روزمرگی را تغییر ندهی اگر رنگهای متفاوت بر تن نکنی...
-
تولد
شنبه 1 آبانماه سال 1389 18:20
همیشه به دنیا اومدن یه کوچولو اینقدر منو تحت تأثیر قرار میده که ساعت ها می شینم و محو این اثر بدیع خداوند می شم به نظر من که تولد زیباترین شاهکار خداست .... امروز هم یه نی نی تو خونواده ما به دنیا اومد... منم کلی خوشحالم و اومدم شادی هامو تقسیم کنم یه جا خوندم : " به دنیا اومدن هر کودک نشون می ده که خدا هنوز از...
-
داداش خوبم
شنبه 1 آبانماه سال 1389 10:55
داشتن یه برادر که یه ذره از خودت کوچیکتره...به خصوص اگه مهربون باشه و کلی هوای تو رو داشته باشه و بهت احترام هم بذاره بهترین هدیه ای که خدا می تونه به آدمی مثل من بده ممنونم خدای مهربونم
-
زندگی
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 14:44
امروز بعدِ یه مدت طولانی تصمیم گرفتم واسه خودم زندگی کنم...بدون توجه به نیگاه های دلهره آور مردم...به یاد فیلم "دختری با کفشهای کتانی" روی بلوکه ها قدم زدم ... روی چمن های پارک دراز کشیدم... یه آبنبات چوبی گنده (از اونایی که هروقت می بینم یاد برانکاردِ کارتون چوبین میفتم) خریدم ...و یه سری کارها که سانسور...
-
سر در گمی
شنبه 24 مهرماه سال 1389 00:05
این روزها نمی دونم چرا نمی تونم حتی واسه یه لحظه هم شده تمرکز کنم و بشینم مثل یه دختر خوب درسم رو بخونم... مدام دارم تو اینترنت پرسه می زنم و .... موضوع پروژه هم که گیر نمی یارم پرسپولیس هم که با بدجنسی آقایون ..... خدایا کمک....
-
من
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 20:38
اگر به خانه ی من آمدی نخ و سوزن هم با خود بیاور، برای زبانم میخواهم بدوزمش به سقف اینگونه فریادم بی صداتر است! قیچی هم یادت نرود، میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم! پودر رختشویی هم لازم دارم برای شستشوی مغزی! مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت میدانی...
-
تولدت مبارک وبلاگ عزیزم
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 14:16
امروز نمی دونم چرا به سرم زد و بعد از مدتها وبلاگ گردی و پرسه زدن توی کوچه پس کوچه های این دهکده ، تصمیم گرفتم یه سرپناه هم واسه افکار خودم بسازم!!! طفلی ها گناه داشتن ...نه اینکه داره هوا کم کم سرد میشه و زمستونم تو راهه دیگه به قول فرهاد خدابیامرز : تو فکر یک سقفم / یه سقف بی روزن / سقفی برای عشق / محکم تر از آهن به...